سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

 

 

این«من»،اکنون سر زده است،و همچون آتشی سیّال،در من حلول می کند.گرمای آن را هر لحظه بیش تر احساس می کنم.دارم از آن پُر میشوم.

یک من فکر می کند؛من دیگری است که احساس می کند؛من دیگری است که عصیان می کند؛و من های دیگر و من های دیگر که همه هستند؛امّا دروغین.منِ راستین دیگر است.کدام؟این جا است که ناچار از گفتن می مانم.نمی توانم.سکوت سنگین و دردبار همین جا فرا می رسد.سکوت ها همه در پایانِ گفتن ها است،و چه راحت و چه موفّقیّت آمیز!و این سکوت در آغازِ گفتن ها است و چه سخت!

 

امیل لودویگ از سکوت های وحشتناکی سخن می گوید،که بتهوون در اثنای سمفونی پرغوغای پنجم خویش نشانده است؛که چنان سنگین است و بی رحم،که – اگر کسی گوشِ شنیدنِ آن را داشته باشد – از وحشت،قلبش خواهد ایستاد.راست است.خداوند نعمت بزرگی که به آدم ها داده است؛این است که از شنیدن سکوت،عاجزند؛و از این رو است که همه آسوده و خوش زندگی می کنند.چه قدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است،که به این مردم،آسایش و خوشبختی بخشیده است؛و این نیز یکی از آنها است.

 

من نمی دانم که لائوتزو و نویسندگان اوپانیشادها و بودا و مهاویرا و حتّی عرفای بزرگ خودمان – که آن همه،در جست و جوی آن «منِ» حقیقی و پنهان در خویش،شکنجه دیده اند و ریاضت کشیده اند،تا آن را یافته اند و شناخته اند – چه احساس کرده اند؟

 

نمی خواهم بگویم آن چه من یافته ام،همان است که آنان از آن سخن می گویند.نمی خواهم بگویم من اکنون،در پسِ من های نمودین خویش،آن چه را یافته ام،همان نیروانا است.آن نیست.امّا می دانم که نیروانای نهفته در من،همین است که اکنون خود را احساس می کنم؛چه،هرکسی نیروانای خویش را دارد.

 

من اکنون،در این اندیشه ام که آن چه از پس این نمودهای ناپایدار طلوع کرده است و سراسر مرا فرا می گیرد،چه بنامم؟من؟خدا؟حقیقت مطلق؟وجود مطلق؟مطلق؟نه،دوست ندارم آن را در قالب هیچ نامی اسیر کنم.دوست ندارم آن را با هیچ صفتی،هرچند پاک،بیالایم.

 

ادامه دارد...